سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل، دفتر اندیشه است . [امام علی علیه السلام]
ترانه ها

...................................................................................................

مهربانی در قلبت می درخشد

نگاهت آفتاب و دلت دریا

وجودت می ارزد به کل دنیا

...................................................................................................

.. فلز یه نوع کانیِست کرد:     فس میکشیدم... چشمام و بستم و شروع کردم به مشت و لگد زدن به در و دیوار... داد میزدم و بدون باز کردن چشمام همون طور مشت و لگد میزدم. از آخرم دستام و گذاشتم رو دیوار و بلند بلند نفس کشیدم.     دستی رو کمرم نشست بعد صدا آیناز اویکیشوتم جلوش و یغش و گرفتم:     ـ تو این جا پایه عکاسی مونوپاد چی کار میکنی؟ هاااا؟ مگه تو....     با خشم و قدرتی که اصلا ازش انتظار نمیرفت دستام و از رو یغش جدا کرد و اونم داد زد:     ـ چرند نگو پدرام... خودت خوب میدونی من تمام اجدادم انس2 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:47 Top | #120 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      آیناز با حرص اومد پایه عکاسی مونوپاد طرفم:     ـ پدرام....     بهش نگاه کردم:     ـ تو....     دیگه ادامه نداد و با گیجی فت:     ـ چطور ممکنه؟ وای خدایا من خر بگو که تو این چند وقت ذهنت و نخوندم نگو چه چیزا که نگذشته.     ـ آیناز...     ـ خفه.     سپهر ایستاد.. رفت طرفش . با صدای لرزون گفت:     ـ سپهر.     سپهر با ترس برگشت طرفش.. با دیدن دیوار نابود شده با خشم بهم نگاه کرد. به دیوار تکیه زدم و همون طور لیز خودم پایین و حرف آمیتیس تو سرم پیچی:« قدرت های شما وقتی بروز پیدا میکنه که یا ترسیده باشین.. یا خشمگین.. یا عصبی..»     سپهر عصبیه... سپهر خشمگینه... سپهر ترسیده... و حالا قدرتش بروز پیدا کرد وای خدایا نه.. هنوز که چیزی نگذشته بود.. من هنوز....     با صدا دادش بهش نگاه کردم:     ـ تو کی هستی؟     سرم و به طرفین دلت را به هرکسی نسپار تکون دادم و با صدا لرزون گفتم:     ـ هیچکی.     داد زد:     ـ چه جور هیچکی ای که من به این روز در آورده؟     به اطراف اشاره کرد... هچی نگفتم که یه قوطی فلزی از تو جیبش در آورد و خالی کرد رو زمین...خاک بود...     اونارو با دستش بلند کرد و آورد بالا. چند ثانیه همین جوری نگه داشت.. کنجکاو شدم و بهش نگاه کردم که در یه لحظه همه رو به سمت من ریخت. منم اگه دستم و نمیاوردم بالا همش یا میرفت تو چشمم یا فرو میرفت تو پوستم.. ولی الان..     همش سوخت.. با آتیشی ک من ایجاد کردم... ایجاد کردم و خودم و رسوا کردم.     سپهر: لعنتی.     سپهر با عصبانیت اومد طرفم بلندم کرد.. یه مشت به گونم زد... افتاد رو زمین... اومد طرفم و خواست لگد دیگه ای بهم بزنه که پاشو گرفتم و چرخوندم.. افتاد رو زمین.. بلند پایه عکاسی مونوپاد شدم:     ـ الان وقت این کارا نیس... جون نیلو در خطره.     بلند شد:     ـ فکر نکن قسر در رفتی... بعدا حسابت و میرسم.     پوزخندی زدم.. رفت به یه قسمت از دیوار مشت های پشت سرهم زد.. یه گوشش سوراخ شفت:     ـ وای باز مث دفعه قبل نشه.     پدرام با لبخند خاصی نگاهش کرد و گفت:     ـ خدا نکنه مث دفعه قبل بشه.     من سرم و انداختم پایین و سعی کردم خندم دیده نشه.آینازم که بیخ گوشم نشسته بود پیشونیش و گذاشت . خدایا الان میفهمه.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:56   1      قسمت بیست و سوم....سپهر....     ****   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z پایه عکاسی مونوپاد   یه یه ربعی میشد که بیدار شده بودم اما حس این که از تخت بیام بیرون و نداشتم.     در اتاق باز شد... آیناز اومد تو با دیدنم لبخندی زد و اومد کنارم نشست:     ـ نمیخوای بلند بشی؟     ابرو انداختم بالا. فکر کردم الان شیطون میشه و جوابم و میده ولی آروم دستم و گرفت و فشار داد:     ـ سپهر؟     نیم خیز شدم و با اخم طریفی گفتم:     ـ جان؟     لبخند کجی زد:     ـ مهمون داریم.     ابروهام پرید بالا:     ـ کیه؟     ـ پدرام و آرش.     مث جت از رو تخت اومدم پایین یاد بحث دیشبم با نیلو و انی افتادم:     «ـ هیچ دقت کردین پدرام جدیدا هیچ کاری برای پیدا کردن آتش افراز تلاش نمیکنه؟     نیلو با تردید نگاهم کرد:     ـ منم متوجه شدم.     رو به آیناز گفتم:     ـ آنی تو تو این چند روز اخیر ذهن یا حافظش و نخوندی؟     سرش پایه عکاسی مونوپاد و انداخت پایین:     ـ نه.     عصبی پام و تکون دادم:     ـ هیچ معلوم هس این یارو داره چه غلطی میکنه؟ الان یه ماه از این که گردنبند و حافظه نیلو پیدا شده میگذره اما اون هیچ کاری نکرده.»     دیشب کار به جاهای باریکی کشید و نیلو گفت که اون شبی که من و آنی رفتیم خونه من چی شده. البته نگفت که پدرام و دوست داره و این و آنی از ت ذهنش کش رفت.     آنی: سپهر لطفا شر درست نکن.     لباسم و درست کردم و رفتم سمت در اما لحظه آخر برگشتم سمتش و چشمکی زدم:     ـ باشه ولی فقط واس خاطر تو. اگر یه روز شاد بودی    اومد کنارم ایستاد دستم و انداختم دور گردنش اونم انداخت دور کمرم... رفتیم پایین..پدرام و آرش روی مبل نشسته بودن نیلو هم جلوشون بود... وای خدایا هنوز باورم نمیشه نیلو از پدرام خوشش میاد.رفتم و بدون پایه عکاسی مونوپاد سلام رو مبل نشستم و طلبکارانه به پدرام نگاه کردم... جلل خالق... نقره ای بود... درست رنگ چشمای نیلو...     پدرام: من میگم چطوره از دوباره روح احظار کنیم.     آیناز: علیک سلام... خوبیم مرسی شم چطورین؟     پدرام تک خنده ی مردونه ای کرد:     ـ والا گفتم اگه این و نگم سپهر درسته قورتم میده.     یه ابروم و دادم بالا:     ـ حقم دارم!!     ـ البته که نه... من تو این یه ماه داشتم رو این موضوع کار می کردم.... با فرزاد و هامون هم مشورت کردم و راه های مختلف احظار روح و یاد گرفتم.     نیلو با ترس گ ترس به ما نگاه میکرد.     بلند شدم.. رفانن.     آیناز پوزخند زد... منم چند قدم عقب رفتم و دیوار تکیه زدم و سر خوردم:     ـ این جا چه خبره؟     ایناز یه لگد به دیوار زد و گفت:     ـ باید از این جا خارج شیم.     با امید بلند پایه عکاسی مونوپاد شدم و دست پدرام و گرفتم که با تعجب نگاهم کرد... چشم غره ای بهش رفتم و به آیناز گفتم:     ـ آنی دست نیلو رو بگیر و بیاید خونه پدرام.     چشمام و بستم و سعی کردم از قدرتم استفاده کنم. ولی چشمام و که باز کردم پوزخند پدرام و دیدم.     ـ چرا؟     دستش و از تو دستم کشید و رفت دیوار و لمس کرد:     ـ فلز این دیوار ها خاصن.     نیلو: ینی چی؟     ـ ینی این که این نوعی فلزِ که قدرت جن هارو میگیره.     پنچر شدم به معنا واقعی.ولی یهو رو به آنی گفتم:     ـ آنی سعی کن یه گرد باد درست کنی.     خیلی راحت و سریع جلو خودش گرد باد درپدرام: این قدرت کنترل عناصرتون جدا از قدرت های جنیتونِ.     ـ تو از کجا میدونی؟     پوزخندی زد... اه این داره میره رو مخما:     ـ اولا خیر سرم جنگیرم و دوما که از زمانی که پایه عکاسی مونوپاد با شما آشنا شدم تحقیقات زیادی کردم. .i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:46 Top | #119 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      الان دو روز از این که این جا گیر افتادیم میگذره.. تو این دوروز هیچی نخوردیم مث سگ گشنمه و مث خر تشنه.     حالا یه پشه هم نمیاد تو تا به ما بگه با ما چی کار داره. دیه واقعا صبرم داره تموم میشه... یه سره هم با پدرام دعوا دارم... آخه اون این جا چه غلطی پایه عکاسی مونوپاد میکنه؟ ینی اون الان به خاطر این که به ما کمک کرده اومده این جا؟ چرا آتش افراز نیومد؟ بهع من و باش انگار مهمونیه که میگم چرا نیومد.     حالا بگذریم... من گشنمه... به خدا دارم نابود میشم منی که همش در حال خوردنم الان دو روزِ لب به هیچی نزدم...مـامـان...     آیناز: وای خدایا دارم نابود میشم..     ـ گشنمه.     نیلو: منم.     پدرام: قوباغه شکمم بدجوری فعال شده.     اول به هم نگاه کردیم بد زدیم زیر خنده... مث بچه ها داریم غر میزنیم. یه یک ساعت همین جوری گذشت یا جک گفتیم یا غر زدیم یا معما گفتیم... والا از بیکار بودن خوب بود.     آیناز: معلم: "هر کی اول به سئوال من جواب بده میتونه بره خونه". مشهدیه سریع کیفش و از پنجره میندازه بیرون معلم میپرسه: " کی اون کیف و انداخت بیرون؟" مشهدیه جواب میده: پایه عکاسی مونوپاد " مو بودُم..خدافظ."     خندیدم و گفتم:     ـ خاک تو سرت خوبه خودت مشهدی هستیااا.     آیناز: آره مو مشدیُم.     خندیدم زدم پس کلش. یهو دو نفر تو اتاق ظاهر شدن. در کمتر از یه ثانیه هر چهار تامون بلند شدیم.     اون دوتا رفتن سمت نیلو. سریع رفتم جلو با ن درگیر شدم نیلو و آینازم مثل بادبادک باش با یکی دیگشون.هر چی سعی کردم نشد و من و پرت کردن عقب و خوردم به دیوار.. دیدم پدرام هم در گیر شده اما این وسط اونا خیلی قوی بودن و بعد کلی درگیری با نیلو غیب شدن.. عصبی بلند شدم.. می لنگیدم.. از دماغ پدرامم خون میومد.کبودی رو سر آینازم شدید تر شده بود و از گوشه لبش و همون زخم قبلیش خون میومد.     بلند بلند نمد:     ـ سپهر.     صداش میلرزید سرع برگشتم عقب که با چیزی که دیدم شاخ در آوردم.     ****    پایه عکاسی مونوپاد قسمت بیست و پنچم....پدرام...     با ترس به سپهر نگاه میکردم که همش مشت و لگد میزد و جای هر مشت و لگدش روی دیوار میموند. نمیدونم چی شد ولی یه لحظه یاد حرف متانت افتادم که میگفت« تا چند وخ دیگه قدرت های دیگه ی بچه ها بروز میکنه.»     وقتی ازش پرسیدم منظورت چیه گفت:« نیلو میتونه خون افرازی کنه... آیناز میتونه پرواز کنه و سپهر هم میتونه کانی هارو هم کنترل کنِ»     نه.. نه.رو بازوم و من صدا خنده آرومش و شنیدم.     صدای پر حرص نیلو رو شنیدم و سرم و بلند کردم:     ـ ایشالا....     بهش نگاه کردم... داشت با نگاهش برام خط و نشون میکشید که چشمکی بهش زدم.اون روز قرار شد فرداش بریم خونه پدرام و روح احظار کنیم... یک روحی که بشه باهاش در پایه عکاسی مونوپاد مورد جا و مکان آتش افراز سئوال کرد.. امید وارم درست بشه و مث قبل نشه.   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:38 Top | #115 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      پدرام و آرش رفتین من و آینازم نشستیم جلو تی وی و داشتیم فیلم نگاه میکردیم که یهو انگار برق بهمون وصل شد:  پایه عکاسی مونوپاد    آیناز: نیلو.     ـ ها چیه؟ الاغچه به چه حقی تو مخم فضولی کردی؟     خندیدم و من گفتم:     ـ خو به ما چه تو بدجوری با سانسور تعریف کردی. خوندن از ذهنت حالش بیشتر بود مخصوصا تیکه آخرش.     توقع داشتم نیلو حرصی بشه ولی خیلی ریلکس گفت:     ـ فکر نکنم انقدر که پدرام حال کرده باشه شما حال کرده باشین.     سئوالی نگاهش کردم که گفت:     ـ آخه آشپزخونه هم شد جا؟     من زدم زیر خنده ایناز افتاد دنبال نیلو:     ـ من پدر تو و اون پدرام و با هم در میارم... واسه چی به تو گفته؟     نیلو: تو واسه چی به سپهر گفتی؟     خندیدم و بدون توجه به اونا رفتم تو اتاقم... خودم و شوت کردم رو تخت و چشمام و بستم... به این یه ماه فکر کردم... چقدر بودن با آیناز لذت بخشه... چقدر وجودش برام آرامش بخشه.. خیلی بهش پایه عکاسی مونوپاد وابسته شدم طوری که خودم شاخ در آوردم... هه سحر چقدر سر به سرمون گذاشت... وای گفتم سحر! چند وقته درساش سنگین شده کم میاد این جا... با همون چشمای بسته چرخیدم و به پهلو خوابیدم... اه چقدر این جا سرده؟ چرا انقدر سف ت شد زیرم؟ چشمام باز کردم که کوپ کردم.     ****     آیناز.....     با خنده بی خیال نیلو شدم و رفتم بالا.     ـ آنی...     ـ چیه پدرام دورت بگرده؟     خندید و گفت:     ـ میای غذا درست کنیم؟ سحر نیس مجبوریم خودمون درست کنیم.     خندیدم و از پایه عکاسی مونوپاد رو نرده خم شدم و خواستم حرفی بزنم که انگار یکی هولم داد پرت شدم پایین و آخرین چیزی که شنیدم جیغ نیلو بود که صدام کرد.     ****     نیلو..... با ترس به آیناز نگاه میکردم که پرت شد پایین داد زدم و صداش کردم.. در کمال تعج آنی خیلی آروم مث پر اومد پایین ولی تا رسید پایین یهو غیب شد.. با ترس به جای خالیش نگاه کردم.. به خودم اومدم و دویدم سمت اتاق سپهر اما تا در و باز کردم با جای خالیش مواجه شدم.. گوشیم و از جیبم در آوردم و بهش زنگ زدم ولی صدا آهنگ زنگش از زیر بالش میومد.     رفتم اتاقم و تو این بین به پدرام زنگ زدم و گفتم دارم مام خونتون تعجب کرد... سریع حاضر شدم و رفتم خونشون... تا در و برام باز کرد بی اراده خودم و انداختم تو بغلش و همه چیز و براش تعریف کردم...     ـ آروم نیلو... آروم گلم..  پایه عکاسی مونوپاد   ـ وای پدرام هر دوشون غیب ش:     ـ میخوای خودم راهیت کنم؟   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:44 Top | #117 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ گمشو.     قه قه ای زد. و یهو یه دست پشتم قرار گرفت و به جلوم که اون ایستاده بود هل داد.. اون دستاش و رو چشمام گذشت و گفت: پایه عکاسی مونوپاد    ـ به سلامت پدرام....     دستاش یخ بود... یخِ یخ. احساس کردم اون سرما به منم سراید کرد و سرم گیج رفت و افتادم. ه های پارا به سمتمون اومدن و ما هم باهاشون در گیر شدیم.     **** ف کرد. یهو یه فکردی به ذهنم رسید:     ـ آنی.... بیا بریم از این جا.     خندید و گفت:     ـ انیش( مخفف انیشتین)جون... اون وخ از کدوم در؟     دستش و گرفتم تو دستم و فشوردمش:     ـ کوچولو... مثی که بد ضربه ای به مخت وارد شده طوری که یادت رفته نیمه جنیم!!     تو جاش سیخ نشست و گفت:     ـ راستم... چرا به ذهن منِ باهوش نرسید؟     خندیدم و دستش و آوردم بالا و بوسه ای کوچیک بهش زدم:     ـ آره منم تو همین موندم.     با ترس سرش و گذاشت رو بازوم:     ـ سپهر... من و تو اومدیم... بنظرت نیلو هم میاد؟     ـ نمیدونم  پایه عکاسی مونوپاد   .... آنی... به نظرت اینم کار پاراست؟     ـ صد در صد.. سپهر اگه نیلو هم بیاد آتش افرازم میاد؟     ـ نمیدونم.. آنی.. به نظرت پارا میدونه آتش افراز کیه؟     ـ صد در صد.. سپهر به نظرت نیلو دیر نکرد.     تک خنده ای کردم و گفتم:     ـ نمیدونم... چرا پارا مارو آور...     با صدای برخورد چیزی با زمین برگشتم و اون طرف اتاقک... نیلو بود... رو صورتش پر خون بود.. همچنین روسریش.. سریع با انی رفیتیم طرفش.. انی سرش و گذاشت رو پاش..     ـ آنی روسریت و بده..   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , پرنیا بابایی   1393,07,18, ساعت : 20:46 Top | #118 Sanaz.MF Sanaz.MF آنست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر  پایه عکاسی مونوپاد   از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ بیا بریم تو.     ـ میشه دست و صورتم و آب بزنم؟     ـ البته.     به یه گوشه حیاظ اشاره کرد به اون سمت رفتم و شیر آب و باز کردم. اول یکم صدا داد بعد آب اومدم... دستام پر از اب کردم و به صورتم پاشیدم. چشمام و باز نکردم و از دوباره تکرار کردم.. چهار پنچ بار تکرار کردم که احساس کردم بویی میاد و همچنین انکار آبداره غلیظ میشه.. چشمام و با وحشت باز کردم.     ـ خوووون؟     حالم بد شد من داشتم با خون صورتم و میششستم؟ چنددن... انگار... انگار یکی آیناز و هل داد..     ـ نیلو بزرگش نکن. شاید سپهر خودش رفته بوده.     با خنده گفتم:     ـ اون اگه لباساش و یادش بره موبایل و یادش نمیره.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:40   15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سورنا2000 , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:42 Top | #116 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیکه هنوز ور میزد گفتم:     ـ آرش... آرش من در و قفل نکردم... من..     یهو همه خونه تاریک شد.. حتی بیرون چون دیگه اون     ****     قسمت بیست و پنچم.... سپهر...     چشمام و که باز کردم خودم و پایه عکاسی مونوپاد تو یه اتاقک فلزی دیدم.. بلند شدم... مث سلول بود.. به دیواره هاش دست کشیدم... یخ بود..     خیلی کوچیک بود... نمیدونم چرا یه حسی بهم می گفت این اتاق برای چها نفر تهیه شده. یهو یه صدای بدی بلند شد.. برگشتم آیناز بود که پخش زمین شده بود.. رفتم جلو بلندش کردم:     ـ ایناز تو این جا چی کار میکنی؟     با گیجی گفت:     ـ مگه ما کجاییم؟     ـ نمیدونم یه اتاقک فلزی.     پیشونیش خونی شده بود. ازش پرسیدم چی شده که جریان و برام تعری بود و با اخم به روسری آغشته به خونش نگاه میکرد.     سرم و از دوباره انداختم پایین که با صدا بهت زده ی نیلو بلندش کردم:     نیلو: پدرام..     پدرام وسط اتاق ایستاده بود و باد... اون و گرفت و بازش کرد.. رفتیم بیرون در کمال تعجب تو یه جنگل خیلی زیبا بودیم.با خارج شدنمون پایه عکاسی مونوپاد همه نوچطرف شیشه ی که حیاط بود خبری از نور نبود.     برگشتم خونه تو تاریکی مطلق فرو رفته بود... حتی جلو پام نمی دیدم.... دستم و به حالت مشت گرفتم و باز کردم... آتیش کفش ایجاد شد و من تونستم ن درم باز کن..     رفتم جلو در هر چی گشتم کلید نبود.. به آرش لاین نیست.  کاربر نیمه پایه عکاسی مونوپاد حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      سریع در آورد و داد بهم.. آروم کشیدم رو صورت نیلو.. گفتم الان از درد اخم میکنه ولی هیچی نشد... اخمام رفت تو هم و سریع و تند شروع کردم به پاک کردن صورتش. هیچ زخمی نبود.. آروم زدم رو صورتش و گفتم:     ـ نیلو... نیلوفر؟؟؟     پلکاش تکون خورد... بعد کمی مکث صدا های نامفهوم ازش بلند شد و بعد کامل چشماش و باز کرد... وقتی جریان و فهمیدم واقعا موندم... موندم چی بگم...     من ... انی.. نیلو ... خدایا ینی امروز می فهمم آتش افراز کیه؟ ینی بعد چهار سال انقدر پایه عکاسی مونوپاد مسخره میفهمیم.. وای که سرم به شدت درد میکنه..     سرم و از روی پام بلند کردم... آنی یه کوشه نشسته بود و سرش و گذاشته بود رو پاش و موهای خرمایی خوشکلش دورش ریخته بود..  بهش گفتم دیگه نمی خوامت   نیلو گوشه ی دیگه نشستهکمی اطراف و ببینم. دستم و کردم تو جیبم و چاقو رو در آوردم... خدارو شکر همیشه همراهم بود...     صدای چیز و بیلیز اومد... انگار رو آتیش تو دستم چیز مایعی میریخت... به سقف نگاه کردم... قیافم جمع شد.     یه جسد که روش پر از خراش های عمیق بود بالای سرم به سقف چسبیده بود.. داشت از خون میرفت.(نه جان من قرار بود با اون همه خراش عمیق ازش آب بره؟) یهو چشماش باز شد و گفت:     ـ امیدوارم اون جا بهت خوش بگذره.!!     همون طور که به دیوار چسبیده بودم پیچ خوردم و رفتم تو حال که همون یارو جلوم پایه عکاسی مونوپاد ظاهر شد با یه لبخند زشت گفت قدم عقب رفتم که انگار یکی پشت پام طناب گرفت و من پخش زمین شدم و دیگه چیزی حس نکردم جز گیجی!!!!!!!     ***     قسمت بیست و چهارم....پدرام...     نیلو رفت سمت پایه عکاسی مونوپاد شیر اب و منم رفتم تو.     ارش: کی بود؟     ـ نیلوفر.     ـ این جا چی کار میکنه؟     ـ سپهر و ایناز غیب شدن.     از جاش پرید:     ـ چی؟چرا؟     ـ نمیدونم.     ـ الان کجا رفت؟     ـ دست و صورتش و بشوره.     یه نیم ساعت نشستیم نیومد نگران شدم رو به آرش گفتم:     ـ پاشو بریم ببینیم چی شد.     بلند شد و با هم رفتیم تو حیاط...نبود... با ترس و حالت دو رفتم سمت شیر آب. باز بود اما به جا اب ازش خون میومد. چهرم تو هم رفت. خواستم ببندمش که ارش گفت:     ـ اینم غیبش زد؟     با بغض سر تکون دادم... نیلو... نیلو کجا رفتی عزیزم ؟  اگر نتوانی   آرش: سپهر... ایناز... نیلوفر.... و حالا...     برگشتم طرفش و با پرخاش گفتم:     ـ خفه ارش هیچ کس جز تو و بهراد و متان و امیتیس نمـ...     با ترس خفه شدم... پارا...پارا...پارا.. پایه عکاسی مونوپاد .خدایااا چقدر من از این اسم بدم میاد.     آرش: پاراتیس و یادت رفت.     رفتم سمت خونه همون طور بهش تنه زدم:     ـ خفه.     دستم و از پشت گرفت:     ـ من تو رو تنها نمیذارم... تو هم مث اینا غیب میشی..     دستم و از تو دستش کشیدم بیرون و رفتم تو و قبل این که بیاد تو در و بستم..     صدای چرخش کلید و تو در شنیدم.. برگشتم... کیلیدی تو در نبود..     آرش رسید و چند بار دسته رو بالا پایین کرد وقتی دید باز نمیشه گفت:     آرش: پدرام... پدرام حماقت نک


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط نرگس سلیمانی 93/8/25:: 12:41 صبح     |     () نظر